منو
 صفحه های تصادفی
سنگهای ساختمان سازی
اوپال کامون
تجزیه حجم سنجی
غارهای مصنوعی
گسترش بستر اقیانوس
تصدی به حمل و نقل از راه خشکی یا آب یا هوا به هر نحوی که باشد.
اولمک
قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران
نحوه عملکرد بیهوش‌ کننده‌ها
جریان شاره
 کاربر Online
891 کاربر online
 : ادبی
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   ناشناس   در :  یکشنبه 10 مهر 1384 [03:29 ]
  ضحاک
 

دارا


چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمـن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشـت باز
برآمد برین روزگار دراز
نـهان گشـت کردار فرزانگان
پراگـنده شد کام دیوانـگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نـهان راسـتی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانه جـمـشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افـسر بدند
ز پوشیده‌ رویان یکی شـهرناز
دگر پاکدامـن بـه نام ارنواز
بـه ایوان ضـحاک بردندشان
بران اژدهافش سـپردندشان
بـپروردشان از ره جادویی
بیاموختـشان کژی و بدخویی
ندانـسـت جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن


چـنان بد که هر شب دو مرد جوان
چـه کهـتر چـه از تخمه پهلوان
خورشـگر بـبردی بـه ایوان شاه
هـمی ساخـتی راه درمان شاه
بکـشـتی و مـغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساخـتی
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانـمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشـبین
چـنان بد کـه بودند روزی به هـم
سخـن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لـشـکرش
وزان رسـمـهای بد اندر خورش
یکی گـفـت ما را بـه خوالیگری
بـباید بر شاه رفـت آوری
وزان پـس یکی چاره‌ای ساختـن
ز هر گونـه اندیشـه انداخـتـن
مـگر زین دو تن را کـه ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفـتـند و خوالیگری ساخـتـند
خورشـها و اندازه بشـناخـتـند
خورش خانـه پادشاه جـهان
گرفـت آن دو بیدار دل در نـهان
چو آمد بـه هنگام خون ریخـتـن
بـه شیرین روان اندر آویخـتـن
ازان روز بانان مردم‌کـشان
گرفـتـه دو مرد جوان راکـشان
زنان پیش خوالیگران تاخـتـند
ز بالا بـه روی اندر انداخـتـند
پر از درد خوالیگران را جـگر
پر از خون دو دیده پر از کینـه سر
هـمی بـنـگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بـپرداخـتـند
جزین چاره‌ای نیز نشـناخـتـند
برون کرد مـغز سر گوسـفـند
بیامیخـت با مـغز آن ارجـمـند
یکی را به جان داد زنهار و گـفـت
نـگر تا بیاری سر اندر نـهـفـت
نـگر تا نـباشی بـه آباد شـهر
ترا از جهان دشت و کوهست بـهر
بـه جای سرش زان سری بی‌بـها
خورش ساخـتـند از پی اژدها
ازین گونـه هر ماهیان سی‌جوان
ازیشان هـمی یافـتـندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویسـت
بران سان که نشناختندی که کیست
خورشـگر بدیشان بزی چند و میش
سـپردی و صـحرا نـهادند پیش
کـنون کرد از آن تخـمـه داد نژاد
کـه ز آباد ناید بـه دل برش یاد
پـس آیین ضـحاک وارونـه خوی
چـنان بد که چون می‌بدش آرزوی
ز مردان جنـگی یکی خواسـتی
بـه کشـتی چو با دیو برخاستی
کـجا نامور دخـتری خوبروی
بـه پرده درون بود بی‌گـفـت‌گوی
پرسـتـنده کردیش بر پیش خویش
نـه بر رسم دین و نه بر رسم کیش


چو از روزگارش چـهـل سال ماند
نـگر تا بسر برش یزدان چـه راند
در ایوان شاهی شـبی دیر یاز
بـه خواب اندرون بود با ارنواز
چـنان دید کز کاخ شاهنشـهان
سـه جـنـگی پدید آمدی ناگهان
دو مـهـتر یکی کهـتر اندر میان
بـه بالای سرو و بـه فر کیان
کـمر بسـتـن و رفتـن شاهوار
بـچـنـگ اندرون گرزه گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنـگ
نـهادی بـه گردن برش پالهنـگ
هـمی تاخـتی تا دماوند کوه
کـشان و دوان از پـس اندر گروه
بـپیچید ضـحاک بیدادگر
بدریدش از هول گـفـتی جـگر
یکی بانـگ برزد بـخواب اندرون
کـه لرزان شد آن خانه صدسـتون
بجسـتـند خورشید رویان ز جای
از آن غـلـغـل نامور کدخدای
چـنین گـفـت ضـحاک را ارنواز
کـه شاها چه بودت نگویی بـه راز
کـه خفتـه به آرام در خان خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان تسـت
دد و دام و مردم به پیمان تـسـت
بـه خورشید رویان جهاندار گفـت
کـه چونین شگفتی بشاید نهفت
کـه گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان مـن ناامید
بـه شاه گرانـمایه گفـت ارنواز
کـه بر ما بـباید گـشادنـت راز
توانیم کردن مـگر چاره‌ای
کـه بی‌چاره‌ای نیست پـتیاره‌ای
سپهـبد گـشاد آن نهان از نهفت
همـه خواب یک یک بدیشان بگفت
چـنین گـفـت با نامور ماهروی
کـه مـگذار این را ره چاره چوی
نـگین زمانـه سر تخـت تسـت
جـهان روشن از نامور بخت تست
تو داری جـهان زیر انگـشـتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کـشوری گرد کن مـهـتران
از اخـترشـناسان و افسونـگران
سخـن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهـش کـن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شـمار ار ز دیو و پریسـت
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
بـه خیره مـترس از بد بدگـمان
شـه پر منش را خوش آمد سخن
کـه آن سرو سیمین برافگند بـن
جـهان از شـب تیره چون پر زاغ
هـم آنگـه سر از کوه برزد چراغ
تو گـفـتی کـه بر گنـبد لاژورد
بـگـسـترد خورشید یاقوت زرد
سپـهـبد بـه هرجا که بد موبدی
سـخـن دان و بیداردل بـخردی
ز کـشور بـه نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
نـهانی سـخـن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار
کـه بر مـن زمانه کی آید بـسر
کرا باشد این تاج و تخـت و کـمر
گر این راز با مـن بـباید گـشاد
و گر سر بـه خواری بـباید نـهاد
لـب موبدان خشک و رخـساره تر
زبان پر ز گـفـتار با یکدیگر
کـه گر بودنی باز گوییم راسـت
به جانست پیکار و جان بی‌بهاست
و گر نـشـنود بودنیها درسـت
بباید هم اکنون ز جان دست شست
سـه روز اندرین کار شد روزگار
سخـن کـس نیارست کرد آشکار
بـه روز چـهارم برآشفـت شاه
برآن موبدان نـماینده راه
کـه گر زنده‌تان دار باید بـسود
و گر بودنیها بـباید نـمود
هـمـه موبدان سرفگـنده نگون
پر از هول دل دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بـسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش
خردمـند و بیدار و زیرک بـنام
کزان موبدان او زدی پیش گام
دلـش تنگـتر گشت و ناباک شد
گـشاده زبان پیش ضـحاک شد
بدو گفـت پردخته کـن سر ز باد
کـه جز مرگ را کـس ز مادر نزاد
جـهاندار پیش از تو بـسیار بود
کـه تخـت مـهی را سزاوار بود
فراوان غـم و شادمانی شـمرد
برفـت و جـهان دیگری را سـپرد
اگر باره آهـنینی بـه پای
سپـهرت بـساید نمانی به جای
کـسی را بود زین سپس تخت تو
بـه خاک اندر آرد سر و بخـت تو
کـجا نام او آفریدون بود
زمین را سـپـهری هـمایون بود
هـنوز آن سـپـهـبد ز مادر نزاد
نیامد گـه پرسـش و سرد باد
چو او زاید از مادر پرهـنر
بـسان درخـتی شود بارور
بـه مردی رسد برکشد سر به ماه
کـمر جوید و تاج و تخـت و کـلاه
بـه بالا شود چون یکی سرو برز
بـه گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزه گاوسار
بـگیردت زار و بـبـنددت خوار
بدو گـفـت ضـحاک ناپاک دین
چرا بـنددم از منش چیسـت کین
دلاور بدو گـفـت گر بـخردی
کـسی بی‌بهانـه نـسازد بدی
برآید بـه دسـت تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینـه سرش
یکی گاو برمایه خواهد بدن
جـهانـجوی را دایه خواهد بدن
تـبـه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کـشد گرزه گاوسر
چو بشـنید ضحاک بگـشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفـت هوش
گرانـمایه از پیش تخـت بـلـند
بـتابید روی از نـهیب گزند
چو آمد دل نامور بازجای
بـتـخـت کیان اندر آورد پای
نـشان فریدون بـگرد جـهان
هـمی باز جست آشکار و نـهان
نـه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشـن برو لاژورد


نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفـت‌گوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چـنین گـفـت با مرد زنـهاردار
کـه اندیشـه‌ای در دلـم ایزدی
فراز آمدسـت از ره بـخردی
هـمی کرد باید کزین چاره نیست
کـه فرزند و شیرین روانم یکیست
بـبرم پی از خاک جادوسـتان
شوم تا سر مرز هـندوسـتان
شوم ناپدید از میان گروه
برم خوب رخ را بـه الـبرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوند
چو مرغان بران تیغ کوه بـلـند
یکی مرد دینی بران کوه بود
کـه از کار گیتی بی‌اندوه بود
فرانـک بدو گفـت کای پاک دین
مـنـم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانـمایه فرزند مـن
هـمی بود خواهد سرانجـمـن
ترا بود باید نـگـهـبان او
پدروار لرزنده بر جان او
پذیرفـت فرزند او نیک مرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد
خـبر شد بـه ضـحاک بدروزگار
از آن گاو برمایه و مرغزار
بیامد ازان کینه چون پیل مسـت
مران گاو برمایه را کرد پـسـت
هـمـه هر چه دید اندرو چارپای
بیفـگـند و زیشان بپرداخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و کـس را نیافـت
بـه ایوان او آتـش اندر فـگـند
ز پای اندر آورد کاخ بـلـند


چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
ز الـبرز کوه اندر آمد بـه دشـت
بر مادر آمد پژوهید و گـفـت
کـه بگـشای بر من نهان از نهفت
بـگو مر مرا تا کـه بودم پدر
کیم مـن ز تـخـم کدامین گـهر
چـه گویم کیم بر سر انجـمـن
یکی دانـشی داسـتانـم بزن
فرانـک بدو گفـت کای نامـجوی
بـگویم ترا هر چه گفـتی بـگوی
تو بـشـناس کز مرز ایران زمین
یکی مرد بد نام او آبـتین
ز تـخـم کیان بود و بیدار بود
خردمـند و گرد و بی‌آزار بود
ز طـهـمورث گرد بودش نژاد
پدر بر پدر بر هـمی داشـت یاد
پدر بد ترا و مرا نیک شوی
نـبد روز روشـن مرا جز بدوی
چـنان بد که ضحاک جادوپرسـت
از ایران بـه جان تو یازید دسـت
ازو مـن نهانـت همی داشتـم
چـه مایه بـه بد روز بگذاشتـم
پدرت آن گرانـمایه مرد جوان
فدی کرده پیش تو روشـن روان
ابر کـتـف ضـحاک جادو دو مار
برسـت و برآورد از ایران دمار
سر بابـت از مـغز پرداخـتـند
هـمان اژدها را خورش ساختـند
سرانـجام رفتـم سوی بیشه‌ای
که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای
یکی گاو دیدم چو خرم بـهار
سراپای نیرنـگ و رنـگ و نـگار
نـگـهـبان او پای کرده بکـش
نشستـه به بیشه درون شاهفش
بدو دادمـت روزگاری دراز
هـمی پروردیدت بـه بر بر بـه ناز
ز پـسـتان آن گاو طاووس رنـگ
برافراخـتی چون دلاور پـلـنـگ
سرانـجام زان گاو و آن مرغزار
یکایک خـبر شد سوی شـهریار
ز بیشـه بـبردم ترا ناگـهان
گریزنده ز ایوان و از خان و مان
بیامد بـکـشـت آن گرانـمایه را
چـنان بی‌زبان مـهربان دایه را
وز ایوان ما تا بـه خورشید خاک
برآورد و کرد آن بـلـندی مـغاک
فریدون چو بشنید بـگـشادگوش
ز گـفـتار مادر برآمد بـه جوش
دلـش گشت پردرد و سر پر ز کین
بـه ابرو ز خـشـم اندر آورد چین
چـنین داد پاسخ به مادر که شیر
نـگردد مـگر ز آزمایش دلیر
کـنون کردنی کرد جادوپرسـت
مرا برد باید به شمـشیر دسـت
بـپویم بـه فرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضـحاک خاک
بدو گفت مادر که این رای نیسـت
ترا با جهان سر به سر پای نیسـت
جـهاندار ضـحاک با تاج و گاه
میان بسـتـه فرمان او را سـپاه
چو خواهد ز هر کـشوری صدهزار
کـمر بـسـتـه او را کند کارزار
جز اینـسـت آیین پیوند و کین
جـهان را به چشم جوانی مـبین
کـه هر کاو نـبید جوانی چـشید
بـه گیتی جز از خویشتـن را ندید
بدان مسـتی اندر دهد سر بـباد
ترا روز جز شاد و خرم مـباد


چـنان بد که ضحاک را روز و شـب
بـه نام فریدون گـشادی دو لـب
بران برز بالا ز بیم نـشیب
شده ز آفریدون دلـش پر نـهیب
چـنان بد که یک روز بر تخـت عاج
نـهاده بـه سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواسـت
کـه در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گـفـت با موبدان
کـه ای پرهـنر با گـهر بـخردان
مرا در نهانی یکی دشمـن‌سـت
که بربخردان این سخن روشن است
بـه سال اندکی و به دانـش بزرگ
گوی بدنژادی دلیر و سـترگ
اگر چه به سال اندک ای راسـتان
درین کار موبد زدش داسـتان
کـه دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نـبایدت او را بـه پی بر سـپرد
ندارم هـمی دشـمـن خرد خوار
بـترسـم هـمی از بد روزگار
هـمی زین فزون بایدم لـشـکری
هـم از مردم و هـم ز دیو و پری
یکی لشـگری خواهـم انگیختـن
ابا دیو مردم برآمیخـتـن
بـباید بدین بود هـمداسـتان
کـه مـن ناشکـبیم بدین داستان
یکی محـضر اکـنون بباید نوشـت
کـه جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نـگوید سـخـن جز همه راستی
نـخواهد بـه داد اندرون کاسـتی
زبیم سپهـبد هـمـه راسـتان
برآن کار گشـتـند هـمداسـتان
بر آن مـحـضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشـتـند برنا و پیر
هـم آنـگـه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
سـتـم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانـش بـنـشاندند
بدو گـفـت مـهـتر بروی دژم
کـه بر گوی تا از که دیدی ستـم
خروشید و زد دسـت بر سر ز شاه
کـه شاها مـنـم کاوه دادخواه
یکی بی‌زیان مرد آهـنـگرم
ز شاه آتـش آید هـمی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری
بـباید بدین داسـتان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماسـت
شـماریت با مـن بـباید گرفـت
بدان تا جهان ماند اندر شگـفـت
مـگر کز شـمار تو آید پدید
کـه نوبت ز گیتی به من چون رسید
کـه مارانـت را مـغز فرزند مـن
هـمی داد باید ز هر انـجـمـن
سپهـبد بـه گـفـتار او بنـگرید
شگفـت آمدش کان سخن‌ها شنید
بدو باز دادند فرزند او
بـه خوبی بجـسـتـند پیوند او
بـفرمود پـس کاوه را پادشا
کـه باشد بران مـحـضر اندر گوا
چو بر خواند کاوه همه مـحـضرش
سـبـک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو
هـمـه سوی دوزخ نـهادید روی
سـپر دید دلـها بـه گفـتار اوی
نـباشـم بدین مـحـضر اندر گوا
نـه هرگز براندیشـم از پادشا
خروشید و برجـسـت لرزان ز جای
بدرید و بسـپرد محـضر بـه پای
گرانـمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان بـه کوی
مـهان شاه را خواندند آفرین
کـه ای نامور شـهریار زمین
ز چرخ فـلـک بر سرت باد سرد
نیارد گذشـتـن بـه روز نـبرد
چرا پیش تو کاوه خام‌گوی
بـسان هـمالان کـند سرخ روی
هـمـه مـحـضر ما و پیمان تو
بدرد بـپیچد ز فرمان تو
کی نامور پاسـخ آورد زود
کـه از مـن شگفتی بباید شـنود
کـه چون کاوه آمد ز درگـه پدید
دو گوش مـن آواز او را شـنید
میان مـن و او ز ایوان درسـت
تو گفـتی یکی کوه آهن برسـت
ندانـم چـه شاید بدن زین سپس
کـه راز سپـهری ندانست کـس
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انـجـمـن گـشـت بازارگاه
هـمی بر خروشید و فریاد خواند
جـهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم کاهنـگران پـشـت پای
بپوشـند هـنـگام زخـم درای
هـمان کاوه آن بر سر نیزه کرد
هـمانـگـه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدسـت
کـه ای نامداران یزدان پرسـت
کـسی کاو هوای فریدون کـند
دل از بـند ضـحاک بیرون کـند
بـپویید کاین مهـتر آهرمنـسـت
جـهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بی‌بـها ناسزاوار پوسـت
پدید آمد آوای دشمـن ز دوسـت
هـمی رفـت پیش اندرون مردگرد
جـهانی برو انجمـن شد نـه خرد
بدانـسـت خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راسـت
بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش آنـجا و برخاسـت غو
چو آن پوسـت بر نیزه بر دید کی
بـه نیکی یکی اختر افـگـند پی
بیاراسـت آن را بـه دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افـکـند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفـش
هـمی خواندش کاویانی درفـش
از آن پس هر آنکس که بگرفـت گاه
بـه شاهی بـسر برنهادی کـلاه
بران بی‌بـها چرم آهـنـگران
برآویخـتی نو بـه نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونـه شد اخـتر کاویان
کـه اندر شـب تیره خورشید بود
جـهان را ازو دل پرامید بود
بگـشـت اندرین نیز چندی جهان
هـمی بودنی داشـت اندر نـهان
فریدون چو گیتی برآن گونـه دید
جـهان پیش ضـحاک وارونـه دید
سوی مادر آمد کـمر برمیان
بـه سر برنـهاده کـلاه کیان
کـه مـن رفتـنی‌ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مـباد ایچ کار
ز گیتی جـهان آفرین را پرسـت
ازو دان بـهر نیکی زور دسـت
فرو ریخـت آب از مژه مادرش
هـمی خواند با خون دل داورش
بـه یزدان هـمی گفت زنهار مـن
سـپردم ترا ای جـهاندار مـن
بـگردان ز جانـش بد جاودان
بـپرداز گیتی ز نابـخردان
فریدون سبـک ساز رفتن گرفـت
سـخـن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ هـمال
ازو هر دو آزاده مـهـتر بـه سال
یکی بود ازیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایه شادکام
فریدون بریشان زبان برگـشاد
کـه خرم زئید ای دلیران و شاد
کـه گردون نـگردد بجز بر بـهی
بـه ما بازگردد کـلاه مـهی
بیارید دانـنده آهـنـگران
یکی گرز فرمود باید گران
چو بگـشاد لب هر دو بشتافتـند
بـه بازار آهـنـگران تاخـتـند
هر آنکس کزان پیشـه بد نام جوی
بـه سوی فریدون نـهادند روی
جـهانـجوی پرگار بـگرفـت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نـمود
نـگاری نـگارید بر خاک پیش
هـمیدون بـسان سر گاومیش
بر آن دسـت بردند آهـنـگران
چو شد ساخـتـه کار گرز گران
بـه پیش جـهانـجوی بردند گرز
فروزان بـه کردار خورشید برز
پـسـند آمدش کار پولادگر
ببخـشیدشان جامـه و سیم و زر
بـسی کردشان نیز فرخ امید
بـسی دادشان مـهـتری را نوید
کـه گر اژدها را کـنـم زیر خاک
بـشویم شـما را سر از گرد پاک



فریدون بـه خورشید بر برد سر
کـمر تنگ بستش به کین پدر
برون رفت خرم بـه خرداد روز
بـه نیک اختر و فال گیتی فروز
سـپاه انجمن شد به درگاه او
بـه ابر اندر آمد سرگاه او
به پیلان گردون کش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش
کیانوش و پرمایه بر دست شاه
چو کـهـتر برادر ورا نیک خواه
همی رفت منزل به منزل چو باد
سری پر ز کینـه دلی پر ز درد
بـه اروند رود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیهیم جوی
اگر پـهـلوانی ندانی زبان
بـتازی تو اروند را دجله خوان
دگر مـنزل آن شاه آزادمرد
لـب دجلـه و شهر بغداد کرد


چو آمد بـه نزدیک اروندرود
فرسـتاد زی رودبانان درود
بران رودبان گـفـت پیروز شاه
که کشتی برافگن هم اکنون به راه
مرا با سـپاهـم بدان سو رسان
از اینها کسی را بدین سو مـمان
بدان تا گذر یابـم از روی آب
به کشتی و زورق هم اندر شتاب
نیاورد کشـتی نـگـهـبان رود
نیامد بـگـفـت فریدون فرود
چـنین داد پاسخ که شاه جهان
چـنین گفت با من سخن در نهان
کـه مگذار یک پشه را تا نخست
جوازی بیابی و مـهری درسـت
فریدون چو بشنید شد خشمناک
ازان ژرف دریا نیامدش باک
هـم آنگـه میان کیانی ببست
بران باره تیزتـک بر نشـسـت
سرش تیز شد کینه و جـنـگ را
بـه آب اندر افگند گـلرنـگ را
ببستـند یارانـش یکـسر کمر
هـمیدون بـه دریا نـهادند سر
بر آن باد پایان با آفرین
بـه آب اندرون غرقـه کردند زین
به خشکی رسیدند سر کینه جوی
بـه بیت‌المـقدس نـهادند روی
کـه بر پـهـلوانی زبان راندند
هـمی کنگ دژهودجش خواندند
بـتازی کـنون خانـه پاک دان
برآورده ایوان ضـحاک دان
چو از دشت نزدیک شـهر آمدند
کزان شـهر جوینده بـهر آمدند
ز یک میل کرد آفریدون نـگاه
یکی کاخ دید اندر آن شـهر شاه
فروزنده چون مشتری بر سپـهر
همـه جای شادی و آرام و مهر
کـه ایوانـش برتر ز کیوان نمود
کـه گفتی ستاره بخواهد بسود
بدانـسـت کان خانه اژدهاست
کـه جای بزرگی و جای بهاست
به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
برآرد چـنین بر ز جای از مـغاک
بترسـم همی زانکه با او جهان
مـگر راز دارد یکی در نـهان
بیاید کـه ما را بدین جای تنـگ
شـتابیدن آید بـه روز درنـگ
بگفـت و به گرز گران دست برد
عـنان باره تیزتـک را سـپرد
تو گفتی یکی آتشستی درسـت
کـه پیش نگهبان ایوان برسـت
گران گرز برداشـت از پیش زین
تو گفـتی هـمی بر نوردد زمین
کـس از روزبانان بدر بر نـماند
فریدون جـهان آفرین را بـخواند
بـه اسـب اندر آمد به کاخ بزرگ
جـهان ناسـپرده جوان سترگ


طلسـمی که ضحاک سازیده بود
سرش بـه آسـمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا فرود آورید
کـه آن جز بـه نام جـهاندار دید
وزان جادوان کاندر ایوان بدند
هـمـه نامور نره دیوان بدند
سرانـشان به گرز گران کرد پست
نـشـسـت از برگاه جادوپرست
نـهاد از بر تـخـت ضـحاک پای
کـلاه کئی جست و بگرفت جای
برون آورید از شـبـسـتان اوی
بـتان سیه‌موی و خورشید روی
بفرمود شستن سرانشان نخست
روانـشان ازان تیرگیها بشسـت
ره داور پاک بـنـمودشان
ز آلودگی پـس بـپالودشان
کـه پرورده بـت پرسـتان بدند
سراسیمـه برسان مسـتان بدند
پـس آن دخـتران جهاندار جـم
بـه نرگـس گل سرخ را داده نم
گـشادند بر

  امتیاز: 0.00