منو
 کاربر Online
660 کاربر online
 : ادبی
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   ناشناس   در :  دوشنبه 16 آبان 1384 [07:38 ]
  امروز با" فریدون مشیری"
 



من نمی گویم در این عالم

گرم پو، تابنده، هستی بخش

چون خورشید باش.

تا توانی، پاک ، روشن ،

مثل باران ،

مثل مروارید باش.



آهی کشید غمزده پیری سپید موی
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لابلای موی چو کافور خویش دید
یک تار مو سیاه!

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد.
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود :
یک تار مو سپید!

در هم شکست چهره محنت کشیده اش
دستی به موی خویش فرو برد و گفت:"وای!"
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های !

دریای خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید.
در کام موج،ناله جانسوز خویش را ،
از دور می شنید.

طوفان فرو نشست، ولی دیدگان پیر
می رفت باز در دل دریا به جستجو
در آبهای تیره اعماق خفته بود ،
یک مشت آرزو...



  امتیاز: 0.00